هر دلی کز تو شود غمزده، آندل شادست


هر بنایی که خراب از تو شود، آبادست

رو بویرانه ی عشق آر و برو در بربند


عقل را خانه ی تعمیر که بی بنیادست

کمر بندگی عشق نبندد به میان


مگر آن بنده که از بند جهان آزادست

من اگر رندم و بدنام، برو خرده مگیر


ز آنکه هر خوب و بدی از ادب استادست

پنجه در پنجه ی تقدیر نشاید افکند


ز آنکه بازوی قضا سخت تر از فولادست

دامن دشت گر از ناله ی مجنون خالیست


کمر کوه پر از زمزمه ی فرهادست

روزگاریست که بی روی تو کار من و دل


روز، افغان و سحر، ناله و شب، فریادست

پیش سجاده نشینان سخن از باده مگوی


زاهد و ترک ریا، غایت استبعادست(1)